امروز دارم واست مینویسم ۱۷ اسفند سال ۹۹ و اخرین اسفند و اخرین زمستون سال هزاروسیصد هستش و طبق معمول روی پاهام خوابیدی??? (دوست دارم عشق❤ مامانی) داشتم نگات میکردم یهو این جمله تو ذهنم اومد ? واما هفت ماهگیت زندگیم نفسم عمرم از وقتی که اومدی تو زندگیمون چقدر همه چی عوض شد تو شدی همه چیم? حتی مامانی دیگه وقت نمیکنه به خودش برسه ? و چقدر وابستگیات این روزا زیاده به من و روز ۱۲/۱۲ چقدر اون روز هم خیلی خوشحال شدم که وارد ۸ماهگیت شدی ?و چقدر ناراحت بودم وسط این خونه تکونیا مریض شدی ??اون روز با دایی بردمت دکتر این دومین باری بود که سرما خوردی مامانی جونم ?ببخشید عشق مامانی همش تقصیر مامانت شدبعدا که بزرگ شدی همش و واست تعریف میکنم پسرم? عکسای این ماهات خیلی کمه چون مامانی دست تنها بود و توام که شیطون خلاصه مامانی حریفت شدم دیگه چندتا ازت عکس گرفتم که ۱۲/۱۲بمونه یادگاری?
چهار ماهگیت مبارک دلیل نفس کشیدن مامان و بابا
آرش تو بهترین اتفاق زندگی من و بابا هستی عزیزم خیلی دوست داریم
پنج ماه گذشت باتمام سختی ها وخوشمزگی هاش...هرروز بیشتراز روزقبل دوستت داریم سوگندم...پرنسس زیبای من